30

امشب اولین شبی هست که مامان بزرگم پیش ما نیست....
تابستون هر سال یه اتفاق بد یه حادثه بد یا یه چیز بدی که ذهنمون رو تا مدتها آشفته کنه پیش میومد..امسال هم....
نمیخوام بگم چقدر واست دلم تنگ شده مامان بزرگ...می خوام فقط از خاطره های خوبت بگم..نمیخوام بگم چقدر این اواخر زجر کشیدی...چقدر ناراحت بودی از اینکه میومدی خونه بچه هات و فکر میکردی سربارمون هستی..چقدر دلت میخواست دوباره برگردی خونه خودت و ما دوباره هر جمعه بریزیم خونه ات..مثل قوم مغول!! همیشه این سوال توی ذهنمون بود که چرا غذاهای خونه شما همیشه خوشمزه تره! نمیدونم چرا اونقدر صبحانه های خونه شما بهمون می چسبید...بعضی وقتا که می خواستی موهامونو کوتاه کنی هممون غر میزدیم که چرا موهای هممون را یه جور کوتاه میکنی...یادم نمیره وقتی میومدیم خونه ت تا درو رومون باز میکردی و ما رو میدیدی چقدر خوشحال میشدی...چه خنده ی شادی آوری داشتی....مطمئنم حالا از اینکه پیش دایم و خاله و آقا هستی خیلی خوشحالی..ولی این رسمش نبود مادر بزرگ...بازم بی خبر رفتی؟رفتنی که دیگه برگشتنی توش نیست....یاد مهربونیت به خیر مامان بزرگم...جات همیشه سبز میمونه....

29

دیگه این روزا رفتن به کافی شاپهای شهر خیلی آرومم میکنه...مخصوصا امروز که دیگه پیانیست هتل کارش حرف نداشت و آهنگهای زیبا و خاطره انگیزی رو اجرا کرد....دیگه این روزا به خاطراتم رجوع نمیکنم..این تنها راهی هستش که باعث میشه دلم واسه خاطراتم تنگ نشه...(البته معمولا من هیچ وقت به خاطراتم رجوع نمیکنم!!!)

28

i don't konw but sometimes u really like to prove something to your self and other one....i am in this stage but feel confusing....everything messed up in mind..i hate this situation..